درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید در اين وبلاگ مطالب جالب ديدني سرگرم كننده كه اميدوارم بتونه شادتون كنه قرار گرفته است
آخرین مطالب
پيوندها


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 39
بازدید هفته : 159
بازدید ماه : 1499
بازدید کل : 134151
تعداد مطالب : 282
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

مطالب متنوع
مطالب جذاب ديدني و سرگرم كننده




ایمیل کاغذی


بی سی سی هم داره! ولی فرستادنش کار مشکلیه


***


بستنی قیفی برقی


دست کم تا وقتی زبون آدم فلج نشده فکر می کنم لذت لیس زدن بیشتر باشه!


***


گردن آویز گیلاس شراب



کسی را می شناسید که بخواد موقع راه رفتن نوشیدنی بخوره؟


***


چنگال برقی اسپاگتی



تنبل هستم ولی نه تا این حد


***


جناق پلاستیکی برای شرط بندی



چی بگم والله


***


توالت دوقلو



این توالتها باعث میشن تحت هر شرایطی به همسرتان نزدیک باشید ولی ممنون، من لازم ندارم


***


بشقاب انگشتی



شاید این اختراع برای کسانی که نمیتونن جلوی شکمشون را بگیرن مفید باشه


***


زانو مصنوعی



حتی اگر از بی زانویی بمیرم حاضر نیستم سرم را روی یک زانوی مصنوعی بگذارم


***


لیوان مجهز به سوراخ مخفی



فایده این سوراخ احمقانه چیه؟


***


مچ بند جا موبایلی



نه اقا این قرتی بازیها به ما نیومده


***

سایه انداز صفحه موبایل



این چیزی که می بینید جا دماغی نیست. مثلا اختراعی است برای بهتر دیدن صفحه موبایل در فضای باز که نور مستقیما به صفحه نمایش مویابل می تابه


***

دست دوست پسر مصنوعی



حالا گفتن پسرها کم شدن اما نه در این حد دیگه !!


***


کَره قلمی



خب یعنی اگر مثل ادمیزاد کره بمالی روی نان اشکالی داره؟


***

قالب رژ لب



آدم چی بگه واقعا؟


***

سویشرت دو نفره



خب این یکی شاید زیاد هم بد نباشه ….. بستگی داره نفر دوم کی باشه



دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:شانززده اختراع احمقانه, :: 11:35 ::  نويسنده : ابوالفضل الهي

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند.


چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند


پس ما رو يادت نره


در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم


مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..."
باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...
برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر)


نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید



دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای زیبا , :: 11:24 ::  نويسنده : ابوالفضل الهي
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:عکس, :: 10:11 ::  نويسنده : ابوالفضل الهي
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:احمقها, :: 10:7 ::  نويسنده : ابوالفضل الهي

مجله موفقیت: شما فرد ثروتمندی نیستید مگر این که مالک چیزی باشید که با پول نمی توان آن را خرید. «گرت بروکس»
 


*مفهوم واقعی عشق:

گرمای حاصل از عشق سال ها زندگی مشترک با کسی که می دانید انتخاب مناسبی برای شما بوده است.



*زیبایی:

چراکه زیبایی در چشم بیننده است.



*دوستی حقیقی:

دوست شما هرچقدر ضعیف و ناتوان باشد سمت شما ایستاده و زمانی که به جز او هیچ کس را ندارید از شما جانبداری می کند.



*آرامش خاطر:

که آن را تنها با صداقت قلبی می توان به دست آورد.



*نگاه یک فرد تازه کار:

که هرگز دیگر مانند بار اول نخواهند بود.



*لذت تعریف کردن یک ماجرای جالب و واقعی:

یکی از وسوسه انگیزترین نقش هایی که در زندگی بازی می کنیم نقش یک قصه گوست. کمتر چیزی هست که به اندازه تعریف کردن یک داستان یا ماجرای جالب لذت داشته باشد.



*شادی:

شاید واقعی با انجام کاری که دوست داشته و به آن اعتقاد دارید به دست می آید.



*موفقیت:

تعریف ساده موفقیت، کسب مهارت در انجام کاری است که به آن علاقه دارید.



*یک لحظه خاص از زمان:

لحظه ای که رفته دیگر رفته است، حسرت آن را نخورید.



*خنده یک نوزاد:

نوزادان به پول اهمیت نمی دهند. آنها عشق، محبت و زندگی در لحظه را می شناسند.



*ملاقات ناگهانی دوستی که مدت ها از او بی خبر بوده اید:

سال هاست که او را ندیده اید و فکر می کرده اید شاید یدگر هرگز او را نبینید. اما ناگهان او سر راهتان سبز می شود.



*احساس رضایت از موفقیت خویشتن:

شما به هدف خاصی چشم دوخته و تا جایی که به موفقیت برسید آن را دنبال کرده اید. اکنون بهانه ای برای جشن گرفتن دارید.



*صدای قطره های باران:

درحالی که روی مبل راحتی لم داده اید، صدای باران را از بیرون می شنوید. کمتر صدایی هست که تا این اندازه آرام بخش باشد.



*یک گفت و گوی خوب و خالصانه: 

لحظاتی که گفت و گوی ساده ای در جریان است و همه حضار به همان اندازه که صحبت می کنند چیزهایی نیز می آموزند.



*تحسین وتمجید غیرمنتظره:

بعد ازظهر تعطیل کسل کننده دیگری از راه رسید اما به محض اینکه وارد منزل می شوید، همسرتان می گوید: «چقدر این پیراهن بهت میاد!!»

 


*احساس این که ایده های شما مفید و به درد بخور بوده اند:

تمام روز درگیر حل یک مشکل پیچیده بوده اید اما به نتیجه ای نرسیده اید. در حالی که کاملا ناامید شده اید ناگهان تصمیم می گیرید آخرین راه ممکن را نیز امتحان کنید. بارها شکست خورده اید اما این بار ایده شما کارساز از آب درمی آید.



*شنیدن اتفاقی آهنگ مورد علاقه تان:

در یک ترافیک سنگین گیر افتاده اید و برای پرت کردن حواس خودتان با بدخلقی امواج رادیو را عوض می کنید که ناگهان آهنگ موردعلاقه خود را می شنوید.



*بعدازظهر آفتابی روز جمعه:

پرنده ها آواز سر داده اند، نسیم خنکی می وزد و پرتوهای خورشید صورت شما را گرم می کنند.



*یادآوری خاطرات خوب دوران کودکی:

اولین روزی که دوچرخه سواری را یاد گرفتید به خاطر می آورید؟ اولین باری که با پدرتان کشتی گرفتید چطور؟ اولین باری که با دوستان خود از درخت بالا رفتید؟



*یادکردن از گذشته ها با یک دوست صمیمی:

آن تجربه های خنده داری که شما دو نفر در گذشته در کنار یکدیگر داشته اید.



*محبت:

ثروت واقعی از آن کسانی است که حرف دل خود را گوش می کنند. شما نمی توانید مهر و محبت کسی را با پول بخرید یا برعکس کاری کنید که او علاقه خود را تسلیم مادیات کند.



*اشیایی که بار احساسی و شور فراوانی در آنها نهفته است:

عکس های قدیمی خانوادگی، جعبه موسیقی مادربزرگ، نقاشی هایی که فرزند خردسال برادرتان برای شما کشیده و خیلی چیزهای دیگر که نمی توان قیمتی بر روی آنها گذاشت.



*استشمام یک بوی خوش و آشنا:

بعد از سال ها به منزل پدری خود بازمی گردید و عطر آشنای آن خانه را استشمام می کنید. بوی درخت میوه همسایه به مشامتان می خورد. همین که از در رد می شوید، همان بوی آشنای همیشگی شامه شما را می نوازد و با خودتان می گویید: «هیچ جا خانه خود آدم نمی شود!!»



*پی بردن به طنز نهفته در یک لطیفه بامزه:

لطیفه ای که دفعه اول وقتی آن را می شنوید متوجه منظور آن نمی شوید.



*استعدادهای شگفت انگیزی که از بدو تولد با شما بوده اند:

مانند نبوغ ذهنی یا صدای زیبایی که دارید.

 


*هیجان خنداندن دیگران:

چراکه خنده آنها لبخند را بر لب خودتان نیز می نشاند.



*تقویت حواس پنجگانه:

بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی و لامسه هرکدام دریچه ای به سوی کسب تجارب رضایت بخشی از زندگی هستند.



*تقسیم یک خنده درست و حسابی با دوستان و اعضای خانواده:

برخی از به یادماندنی ترین خاطرات زندگی همه ما همان لحظاتی هستند که با خنده و شوخی سپری شده اند.



*گرما و راحتی رختخواب خودتان:

هیچ جا برای خوابیدن راحت تر از رختخواب خودتان نیست.



*تماشای حیوانات وحشی در طبیعت:

مانند اوج گرفتن شکوهمندانه یک عقاب بر فراز درختان یا خرامیدن آهو در یک دشت سبز.



*بیدارشدن با عطر غذای خانگی:

هنوز در خواب ناز به سر می برید اما یکی از عزیزان شما هست که می داند به زودی با احساس گرسنگی از خواب بیدار خواهید شد.



*آرامش سکوت کامل:

هیسسسسس!



*صدای وزیدن نسیم لا به لای درختان:

این صدای مادر طبیعت است که شما را احاطه کرده است.

 

*تجربه تماشای مردم: این کار جالبی است که هیچ وقت کسی از انجام آن سیر نمی شود. شما نمی توانید لذت این سرگرمی را با پول بخرید.



*تماشای طلوع و غروب خورشید در کنار همسرتان:

برای این کار وقت بگذارید، ارزشش را دارد.



*شنیدن صدای امواج اقیانوس و تماشای آن:

این نیز یکی دیگر از پدیده های طبیعت است.



*تپش قلب بعد از انجام یک ورزش سنگین:

احساس می کنید که دنیا را مغلوب خود ساخته اید.



*لذت خیالبافی:

نشستن، اندیشیدن و رویاپردازی.

 


*وقتی همسرتان می گوید دوستت دارم:

و شما می دانید که منظور واقعی او همین است چرا که صداقت در چشمانش موج می زند.



*وقتی یک نفر بی خبر روز تلودتان را به شما تبریک می گوید:

دوستی که ماه هاست او را ندیده اید روز تولدتان زنگ می زند تا به شما تبریک بگوید.



*پیداکردن چیزی که فکر می کردید برای همیشه آن را گم کرده و از دست داده اید:

بعد از روزها جست و جو بالاخره تسلیم شده اید و اکنون بعد از شش ماه ناگهان آن را پیدا می کنید.



*فکر بکر پنهان در یک اثر هنری خلاقانه:

هر قطعه و اثر هنری در چشم بیننده ای که به نوعی در ساخت آن دست داشته فوق العاده ارزشمند است. خلاقیت نهفته در آثار هنری نیز از این قاعده مستثنا نیست.



*یک لحظه تلاقی نگاه با یک فرد غریبه:

شما هرگز او را ندیده اید و شاید دیدگر هم او را نبینید اما فقط یک لحظه از زمان را با یکدیگر قسمت کرده اید.



*در آغوش گرفتن یکی از عزیزان خانواده:

بغل کردن گرم و صمیمانه عزیزانتان همان چیزی است که آرزو دارید تا ابد به طول بینجامد.



*خواندن یک آواز شاد از ته دل:

دوست دارید فریاد بکشید، دست های خود را بالا ببرید و چهچه بزنید!



*تماشای نفس خودتان در یک هوای سرد:

این پدیده ساده از همان دوران کودکی توجه شما را به خود جلب کرده است.



*احساس پذیرش:

اکنون که پذیرفته شده اید عضوی از یک گروه بزرگ تر هستید و این احساس خوبی به شما می دهد.

 


*تماشای ابرهایی که اشکال عجیب و غریب و بامزه ای دارند:

این اشکال شاید بار دیگر تکرار نشوند.



*بغل کردن یک نوزاد تازه متولد شده:

واقعا احساس زیبایی است، فوق العاده زیبا.



*وقتی می دانید که می توانید به کسی اعتماد کنید:

شما این اع تماد و اطمینان را در چشمان او می خوانید و آن را از صمیم قلب احساس می کنید. هیچ نیت و انگیزه مخفی و پنهانی وجود ندارد.



*نشستن دور آتش با دوستان:

این یکی از بهترین لحظات برای یادآوری خاطرات و قصه گویی درباره مسایلی است که به آنها اهمیت می دهید.



*تماشای یک زوج سالمند:

تماشای این که چگونه عشق از آزمایش گذر زمان سربلند بیرون آمده است.



*زیبایی آسمان مهتابی:

کمتر چیزی با لذت خیره شدن به مهتاب در آسمان برابری می کند.



*قدرت پریدن از سنگ های درون رودخانه:

مهم نیست چه سن و سالی دارید، برای انجام این کار هیچ وقت دیر نیست.



*تماشای روشنایی شهر در دوردست:

کار فوق العاده آرامش بخشی است.



*وقتی می دانید همسرتان در منزل منتظر شماست:

بله این ثبات زندگی شما را نشان می دهد و او بخش مهمی از این ماجراست.



*تماشای همسرتان درحالی که به خواب فرو رفته است:

همین که کنار او هستید و با او نفس می کشید کفایت می کند.



*رنگ پاییز:

این هنر مادر طبیعت است.

 


*کسانی که تنها با فکر کردن به آنها لبخند می زنید:

هرجا که باشم، دست به هر کاری که بزنم، کافی است به او فکر کنم تا لبخندی روی لب هایم بنشیند.



*وقتی می دانید که مردم دست نوشته های شما را می خوانند:

کلمات  نمی توانند لذت ن را توصیف کنند.



*هیجان خواندن نظر جدیدی که در وبلاگ شما به ثبت رسیده است:

همه ما این کار را دوست داریم.



پنج شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:پول, خرید, :: 11:30 ::  نويسنده : ابوالفضل الهي

دستمال های رولی یا لوله ای یک قسمت کاملا بی مصرف دارند و آن همان لوله ای است که دستمال ها دورش پیچیده شده اند. اما یک هنرمند خوش ذوق، با خلق چنین آثاری ثابت کرد که این لوله ها چندان هم بی مصرف نیستند.



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:هنرنمایی, :: 9:30 ::  نويسنده : ابوالفضل الهي


۱- لطفا کمکم کن
یکی از سخترین کارها برای یک مرد این هستش که اعتراف کنه که همدردی احساسی نیاز داره . همه اونها فکر می کنند که باید محکم باشند پول درآر باشند بی احساس و همه این کلیشه ها … اعتراف کردن یک مرد به این که من کمک لازم دارم فکر می کنه که اینجوری ضعیف میشه … خانومها وقتی احساس می کنید آقایون کمی افسرده هستند یا مشکلی دارند، به آرامی و ملایمت بگید که در کنارشون هستید. فقط دونستن این کلمات برای آقایون ارزش زیادی داره.


۲- میتونی … اون شلوار گل گلی رو دیگه نپوشی یا کمتر بپوشی؟
خب تصور کنید از سرکار برمی گردید و صاف میرید دنبال راحتترین لباس تو خونه ای تون و اون رو می پوشید. خیلی راحته ولی قیافه ای نداره. خب برای یک مرد خیلی سخته که بگه این رو دوست نداره چون باعث میشه شما منفجر بشید!


۳- من احتیاج دارم با رفقام باشم

برخی اوقات آقایون مثل خانمها احتیاج دارند دور از شما باشند البته این به احساسشون در مورد شما ربطی نداره. البته مطمئن باشید نیم ساعتی از وقت فوتبال رو به این فکر می کنیم که شما چقدر بزرگوار هستید.


۴- دوستت افتضاحه

خب فرض کنید آقایون از دوستتون سارا، دختری با جوکهای مسخره، لباسهای مسخره تر و … بدش میاد. اون این رو نمیگه . اما خب وقتی یه شب مسته … یا وقتی دعوا می کنید یهو بهتون میگه من نمیتونم دوستت سارا رو تحمل کنم. تعجب نکنید آقایون هستند دیگه! البته ایرادی نداره چون خانمها هم از اکثر دوستای اقایون خوششون نمیاد پس با هم برابر هستند.


۵- دوستت دارم

خب … هزارتا دلیل هم بیاریم کافی نیست آقایون اینجوری هستند دیگه … فقط بهتره خانومها این شکاف رو پر کنند و مطمئن باشند که آقایون پشتشون هستند و به فکرشون



چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:سخترین کلماتی, :: 9:25 ::  نويسنده : ابوالفضل الهي

 

مجسمه سازیهای هنرمندانه با بریدن و تراش دادن به درختهای خشک شده



ادامه مطلب ...


سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:مجسمه, :: 21:45 ::  نويسنده : ابوالفضل الهي